یک داستان واقعی

ساخت وبلاگ

سوم اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ هوا نیمه ابری بود حدود ساعت ۱۲ باتفاق حاج خانم بوسیله اتومبیل شخصی بسمت مجتمع باغ ویلای رویال واقع در خرمدره زاک حرکت کردیم، قبل از ساعت ۱۳ وارد باغ شدیم، پس از پیاده کردن وسایل پکنیکی داخل آلاچیق باغ،

مشغول تعویض آب حوضچه آبنما بوسیله پمپ به داخل باغچه ها و آبیاری گلها و درختان شدیم ، چون آب برای همه درختان باغ کفاف نکرد پمپ آب را داخل استخر قرار دادیم تا بقیه درختان را از آب استخر آبیاری کنیم، پمپ بی صدا هست برای شنیدن صدای پمپ باید به استخر نزدیک و دقت کرد تا صدا روشن بودن پمپ را شنید. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. گهگاهی صدای غرش ابرها سکوت را بهم میزد.

چون روز دوشنبه وسط هفته بود هیچکدام از همسایه های باغ حضور نداشتند، معمولا" روزهای تعطیلی و روزهایی که مدار آب هست مالکین برای آبیاری و یا تفریح در مجتمع رفت و آمد می‌کنند. در قسمت خرمدره که صدها باغ وجود دارد در روزهای غیر تعطیلی شاید تعداد انگشت شماری در فاصله های چندصد متری رفت و آمد باشد و صدای کسی شنیده نمی‌شود. اگر نیاز به کمک باشد فریاد هم بزنید کسی صدای شما را نخواهد شنید!

برخی از مجتمع ها که نگهبان دارند صدها متر با هم فاصله دارند.

آنروز صبح هوا نیمه ابری بود هرچه از روز میگذشت و به غروب نزدیک تر می‌شدیم ابرها فشرده تر و هوا تاریک‌تر میشد. حدود ساعت ۱۶ حاج خانم یاد آوری کرد نماز نخوانده ایم تا غروب نشده کار را تعطیل و نماز بخوانیم .

وی وضو گرفت و داخل آلاچیق به نماز ایستاد.

پس از چند دقیقه که او نمازش به پایان رسید من وضو گرفته و به نماز ایستادم.

حاج خانم در حال جمع کردن وسایل و بردن به داخل ماشین بود.

من در حال خواندن نماز بودم،

ناخودآگاه متوجه سر و کله جانوری شبیه سگ سیاه شدم که از روی دیوار باغ همسایه در فاصله ۱۵ متری به من خیره شده و من را زیر نظر دارد،

چون دیوار باغ همسایه حدود نیم متر کوتاه تر از باغ ما بود فقط سر و گردن آن جانور پیدا بود

چون در آن منطقه سگهای متفاوتی از نژادهای مختلف برای پسمانده غذا پرسه می‌زنند. ابتدا فکر کردم یک سگ سیاه شبیه گرگ هست،

چون تمام بدن جانور پیدا نبود مطمئن نبودم این گرگ هست.

در رکعت آخر نماز که او روی دیوار باغ ما قرار گرفت و تمام اندام او نمایان شد مطمئن شدم او یک گرگ سیاه قوی هیکل و بزرگتر از سگ میباشد.

بلافاصله نمازم را شکستم و به حاج خانم گفتم، گرگ! گرگ!

فورا" برو داخل ماشین، و درب را ببند.

حاج خانم رفت داخل ماشین و درب را بست.

گرگ بالای دیوار و من داخل آلاچیق بدون هیچگونه وسایل دفاعی، و دست خالی !

من و گرگ در فاصله ۱۵ متری چشم در چشم یکدیگر خیره و آماده نبرد شده بودیم !

حدود ۲ تا ۳ دقیقه طول کشید به چشمان یگدیگر خیره و هیچگونه حرکتی نکردیم و فقط منتظر عکس العمل یکدیگر بودیم!

گرگ روی دیوار بزرگتر از حد معمول به نظرم می‌رسید و من در کف زمین کوچکتر از حد معمول به نظر گرگ می‌رسیدم.

گرگ شانس بیشتر برای حمله داشت!

من اگر بسمت گرگ حرکت میکردم و به او نزدیکتر میشدم ، او با یک جهش خود را بر روی من پرتاب و تعادل من را بهم میزد و کافی بود دندنهای استخوان شکن خود را در قسمتی از بدن من فرو میکرد، دیگر من با دست خالی شانس کمتری برای مبارزه و نجات داشتم!

من بخاطر اینکه بزرگتر در نظر گرگ جلوه کنم، دستهایم را در امتداد شانه هایم بالا بردم و پنچه هایم را به رخ گرگ نشان دادم و به او فهماندم که از او نترسیدم.

چون اگر من در وجودم یک لحظه احساس ترسو وحشت میکردم و پاهایم سست میشد، او متوجه، و بلافاصله حمله می‌کرد!

من در حالیکه دستهایم در امتداد شانه هایم بالا بود فریاد زدم بیا !

از آلاچیق پریدم بیرون و در مقابل او قرار گرفتم !

گرگ به آهستگی چند قدم روی دیوار حرکت کرد!

و فاصله خود را کمتر کرد!

دست به سمت او دراز کردم و با زبان سر گفتم بیا !

او چند قدم دیگر بر داشت تا به لحظه پرش از دیوار برسد !

من چون هیچگونه وسیله دفاعی در دست نداشتم ، چند قدم بسمت عقب حرکت کردم و سعی کردم پشت به گرگ نکنم تا حرکات گرگ را زیر نظر داشته باشم و غافلگیر نشوم ،

من می‌توانستم خود را با داخل اتومبیل و کنار حاج خانم برسانم. و درب را ببندم ،

ولی این بزرگترین اشتباه بود و گرگ وقتی متوجه میشد من ترسیده ام ، از دیوار به داخل باغ می‌پرید و با شکستن شیشه حمله خود را شروع می‌کرد.

من از کنار اتومبیل عبور کردم و حاج خانم از داخل اتومبیل همچنان حرکات من و گرگ را زیر نظر داشت و هیچ کاری از دست او ساخته نبود!

من در یک چشم بهم زدن خود را به انباری درب باغ رساندم بیل را برداشتم و بسمت انتهای باغ که هنوز گرگ از دیوار پائین نیامده بود دویدم ،

گرگ وقتی با دویدن من بسمت دیوار مواجه شد ترسید و خود را به دیوار باغ همسایه رساند و در نیم متر پائین تر از لبه دیوار باغ سنگر گرفت ، من خود را به ذاویه دیوار باغ رساندم. تا گرگ دید نداشته باشد !

من خود را برای ضد حمله ناگهانی گرگ آماده کردم !

گرگ من را در ذاویه دیوار نمی دید ، من از روی زمین به ذاویه بالای سرم متمرکز شدم،

بمحض اینکه سرش را از ذاویه به داخل باغ آورد تا من را پیدا کند با بیل به ذاوایه بالای سرم کوبیدم که نیمی از بیل به دیوار سیمانی و نیمی به دندان‌هایش اثابت کرد! و گرگ که غافلگیر شد و، وحشت کرده بود تعادلش بهم خورد از روی دیوار به پشت دیوار باغ افتاد و متواری شد!

سپس با خیال آسوده بسمت اتومبیل حرکت و حاج خانم که چند دقیقه وحشتناک را با دیدن مبارزه من و گرگ را سپری کرده بود نفسی راحت کشید و گفت الحمدالله که به خیر گذشت! و در ضمن گفت من به شجاعت تو افتخار میکنم که تونستی درس عبرتی به این گرگ خونخوار بدهی!

و من پیروزمندانه گفتم ، من و همرزمانم هشت سال در دفاع از مرز بوم کشور به گرگهای لشگر صدام درس عبرت دادیم

اینکه دیگه یک گرگ ناقابل بود! اگر شیر و پلنگ هم به این باغ نزدیک بشه همین درس عبرت را به آنها خواهم داد!

پس از اینکه وسایل را به داخل اتومبیل منتقل و از باغ خارج شدیم رگبار عجیب باران شروع شد.

چنین به نظر می‌رسد گرگها میدانند چه زمانی باران می‌بارد.

و نیز میدانند قبل از شروع باران و برف سگها به پناهگاه می‌روند.

به همین خاطر چند دقیقه قبل از شروع باران گرگ مورد نظر قصد شکار کرده بود!

پس از این اتفاق در مورد گرگ سیاه مطالعه کردم و فهمیدم که گرگ سیاه به تنهایی قصد شکار می‌کند.

ناگفته نماند همیشه با اسلحه گرم مجوز دار وارد باغ می‌شدیم، بجز این بار که فراموش کردیم اسلحه با خود بیاوریم!

شاید قسمت بوده که این گرگ زنده بماند و برای دیگر گرگها تعریف کند و به بقیه گرگها بگوید به حیوانات دو پا نزدیک نشوند که خیلی خطر ناک هستند. آدمها در طول زندگی به دو گروه تقسیم میشوند....

ما را در سایت آدمها در طول زندگی به دو گروه تقسیم میشوند. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kfarahbakhsh بازدید : 9 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:28